چه زمانی و از چه کسی آشپزی را از یاد گرفتی؟
دیگه چی؟
بله حتی در زمان جنگ هم به فکر جدایی از ایران نبودند.
چندساله این لباسها را میپوشید؟
– قلیه ماهی
– قیمه، خورش سبزی، هر چیزی عشق بکشه، اما خورش قیمهی ما با بامیه سبزه، ولی شما بامیه سبز داخلش نمیندازید.
– پس میخوای ساختمون بسازی اول سقف و ستونشو میزنی؟! اول پی را میزنی. اول کفش قیصریه بنددار گرفتم، بعد بدون بند، بعد ساقه بلند. بعد اصفهان که اومدم با یکی رفیق شدم که مغازه داره در بازار قیصریه. یه جایی به من معرفی کرد سمت فلکه احمدآباد که کارگاه کوچیک کفش داره. منم رفتم و گفتم فلانی منو فرستاده. گفت «قدمت رو چشم بفرما» گفتم که «نمیتونم هردفعه برم آبادن کفش بخرم و برگردم» گفت «تو جون بخواه» گفتم «من یه کفش قیصری ساقه بلند میخوام» گفت «الآن یه کفشی برات درست میکنم ساقه بلند» بعد یکدفعه یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم «میتونی کفش پدربزرگم ناصر ملکمطیعی را بزنی برام» گفت «بله حتما» و این پاشنه طلا را برام درست کرد. بعد که درست کرد و پوشیدم هنوز ۱۰ قدم بیشتر نرفته بودم که دوتا خانم از یک ماشین پیاده شدند و گفتن «آقا آقا آقا قیصر! تو رو خدا بذار باهاتون عکس بگیریم» گفتم «بفرما»
بار اول که او را دیدم زمستان بود و سیمایی اینچنین در پیادهراه چهارباغ عباسی برایم تازگی داشت، با اینحال فرصتم برای گپ و گفتگو اندک بود و از او عبور کردم، اما نمیشد باید میایستادم. به پشت سرم نگاه کردم و به دنبالش رفتم. اجازه خواستم عکسی از او به یادگار بگیرم و با خوشرویی گفت «بفرما» و همان یک کلمه کافی بود تا بدانم اهل اصفهان نیست. خودم را معرفی کردم و شمارهاش را خواستم برای قرار یک گفتوگو، که به گرمیِ همه آبادانیها قبول کرد.
– ۱۲ ساله بودم که شروع کردم به درست کردن ماهی کبابی. به حشو درست کردن، برنج دم کردن. خودم دوست داشتم و یاد گرفتم. به خدا دلم پاکه، آبادان که بودم میرفتم برای ماهیگیری، اول قشنگ آهنگ میخوندم و وقتی تور مینداختم داخل دریا، کل برکت می اومد، اما گاهی نصف ماهیها را به بقیه میدادم. میدونی چرا؟ چون میگن «لقمهای که میخوای بخوری شاید همسایه تو خجالت میکشه که به تو بگه من گشنمه، ولی خدا یه چیزی برا انسان میفرسته که حس میکنه طرف گشنشه» من خیلی اعتقاد دارم به خدا.
یکماه بعد تماس گرفتم و قرارمان شد آخرین روز اسفندماه ۱۴۰۱ در آستانه نوروز و در چهارباغی که چهره بهاری به خود گرفته بود. روی یکی از نیمکتهای چهارباغ به گفتوگو نشستیم و هرچه پرسیدم بهگونهای پاسخ میداد که از دلش برمیآمد، گرم و صمیمی… درست مانند گرمای آبادان و مردمش.
قبلاً به اصفهان آمده بودی؟
کدام خوراک را بهتر از همه میپزی؟
– نه هرگز، من آزادی را دوست دارم، باید بین مردم باشم.
اول کفش خریدی و بعد هم بقیه را؟
– مشکلی در مورد ارث و میراث پیش اومد و برگشتم آبادان، ولی بعد دوباره به اصفهان اومدم و به فکر بیمه بودم که در رستوران شخصی خبری از بیمه نبود، برای همین دنبال پیدا کردن کار در شرکت رفتم. رفیقی داشتم در فولادشهر که من را به همین شرکتی معرفی کرد که الآن در آن کار میکنم.
– کلاه باباکرم، کت دومادی، پیرهن دومادی، دم پا گشاد که بهش میگن «بِیتَلی»، کفش قیصری، دستمالیزدی، تسبیح سنتی، انگشت سنتی فیروزه.
بعدها مشکلاتی برام پیش اومد که ورشکست شدم و تصمیم گرفتم که به اصفهان بیام، ولی از ورشکست شدنم ناامید نشدم، چون خدایی هست، خدایی وجود داره، من خیلی به خدا اعتقاد دارم.
حالا درباره لباسهاتون حرف بزنیم. چرا اینها را میپوشی؟
فرزند داری؟
طرز تهیهاش چطوره؟
– قلیه ماهی، ماهی کبابی، ماهی شکم پر، ماهی لا به لای برنج، ماهی سرخ کردنی
کارم آشپزی است. در یک شرکت زیر نظر ذوبآهن کار میکنم و آشپزم. خدا را صد هزار بار شکر که به من سلامتی داده و کار میکنم و نه اهل دودم و نه هیچ خلافی. حتی از دست مشتری کتک هم خوردم ولی دم نزدم که مبادا دلگیر شود.
بهترین ماهی برای قلیه چیه؟
چه شد از رستوران جارچیباشی رفتی؟
– ما عربزبانیم، اما اصالتمان ایرانیه. بااینکه خیلی از مردم خوزستان و آبادان عربزبان هستند، اما هیچوقت به ایران پشت نکردند.
آشپزی
از کجا خریدی؟
– خیلی این لباسها را دوست دارم چون سنگینی واسه آدم میاره، غیرت میاره، انسانیت میاره. البته مردونگی به لباس نیست، به دل پاک آدمه، به امنیت انسانه، غیرت آدم به لباس نیست. اما خدا صد هزار مرتبه شکر که یک عقلی به من داده و این لباسها رو تنمه، باهاشون حال میکنم. همینکه میبینم مردم شاد میشن من هم شادم. برکت از همون خوشحالیِ مردمه. من دوست دارم ۲۴ ساعت وسط مردم زندگی کنم.
– سال ۸۸
به گزارش ایسنا، وقتی صحبتمان تمام شد، حسن آقا گفت: «یادت نره، خون و رگم ایرانیه. اسم ایرانو فراموش نکنیا.»
چطور شد که به این رستوران رفتی؟
– ماهی شیر، حلوا، ماهی هامور که دو فصلیه و تابستون خنکه و زمستون گرمه. ماهی آگول که شما بهش میگید «شیرنیزه». البته ماهی باید دریایی باشه. «میش ماهی» هم که اینقدر خوبه که اصلا لقملقم بخور. من باید با دست خودم اینها را بخرم و خودم پاکشون میکنم، نمیذارم کسی پاکشون بکنه.
– اصلاً و ابداً به فکر جدا شدن از ایران نبودند و نیستند. اصلاً غیر انسانیته، دور از ذات ما است، دور از انسانیت ما است. ایران خاک ما است. ایران برای ما خیلی عزیزه. چشممونو که باز کردیم در این خاک بودیم و بااینکه زبانِ عراقیها عربی هست ولی مردم آبادان هیچوقت عراقو دوست نداشتند.
پدرتون چه شغلی داشت؟
– تهران، قم، خرم آباد، کرمانشاه، اصلاً خدمتم کرمانشاه بود و قصرشیرین خسروی بودم، ولی مشهد را ندیدم و نمیدانم کجاست، ولی هیچجا برای من اصفهان نمیشه.
– آقام داخل نورد لوله اهواز کار میکرد.
شغلتان چیست؟
کدام ماهی بیشترین تیغ را داره؟
اصفهانیها میانه زیادی با ماهی نداشتند البته الآن هم کموبیش میخورند.
– بله باید کار کنم.
– به فکر سختی نباشن، انسان با دست خودش، کار خودشو سخت میکنه. اگه مشکلی برای انسان پیش بیاد او باید یکجوری با خودش رفتار بکنه و دل پاکشو به خدا وصل کنه و مطمئن باشه که خدا گره را از یکجای دیگه براش باز میکنه. اینها مشکل نیستند، تجربه هستند و شاید خدا بخواد ما را امتحان کنه، صبرمونو امتحان کنه، اما آدم باید قانع باشه و همیشه خدا را شکر بکنه. من خیلی زجر کشیدم ولی صبورم و نون غیرتمو میخورم. صبر خیلی شیرینه. سلامتی دارم و برام شیرینه.
– برای خوشحالی و شادی و خنده. از قدیم همینطوری بودن، کلاً روابط آبادنیها با مردم خیلی گرمه و خداییش خونگرم و مهماننواز هستند. جونشونو فدای شهرستانیها میکنند. جونشونو فدای ایران میکنند. خدا سر شاهده قبلِ جنگ، فامیلهام سر همین خاکریز مرز آبادان خرمشهر به عراق مینشستند کنار ارتش و نظامیها و میجنگیدن.
حدود دو سال و خوردهای رستوران جارچیباشی بودم.
– تقریباً نزدیک ۲۰ ساله این لباسها را میپوشم.
چرا ماهیفروشی در آبادان رها کردی؟
– چون یه زهله هست که تلخه. خیلیها پوستشو که میکَنَند، وقتی که اونو میشکافن چاقو رو میزنن به زهله که ماهی تلخ میمونه، ولی من نه، راه حلی هم هست. من چاقو را بالا میگیرم، اول پوستشو میگیرم و استخونشو جدا میکنم، از جفت گردن میبُرم فیلهاش را جدا میکنم و رودهاش سر جای خودش میمونه. بعد قشنگ فیله فیلهاش میکنم و بعد میخوابونمش داخل آرد معمولی با زردچوبه و سرخش میکنم اما فقط در حالتی که تفتش بدی، بعد داخل قلیه میندازم و باید یه جوری قُل بخوره که مزه ماهی بده. سبزی قلیه هم باید سرخ با سیر و پیاز بشه.
چه سالی آمدی؟
اینکه مردم میخوان با من عکس بگیرن برای من یک نوع عبادته، چون اگه خدا رو میخوای باید خلق خدا را شاد کنی. بزرگترین بهشت برای من شادیِ خلق خداست.
ایسنا/اصفهان بهمنماه ۱۴۰۱ در چهارباغ عباسی دیده بودمش، با لباس جاهلی یا به قولی داش مشتیوار و کلاه مخملی و کفش قیصریَش که خاطره بازیهای لوتیوار سینمای قدیم ایران را برای من تداعی میکرد. حالا یکبار دیگر درست روبروی سینما فلسطین، سیمایش لبخند دوبارهای بر لبانم نشاند.
– اتفاقاً اینجا در اصفهان در ماهیفروشی هم کار میکردم. یک روز یک خانم بختیاری اهل ایذه اومد و گفت «حسون میخوام» فهمیدم خوزستانیه. بعد هم یک خانم اصفهانی اومد و با لهجه اصفهانی گفت «یه ماهی میخوام تیغ نداشته باشه» خدا سر شاهده یه هامور از زیر کشیدم و پوستشو گرفتم و فیله کردم و دادم بهش. صاحب مغازه گفت «آقای جابری یه لحظه تشریف بیارید» گفتم بفرما .گفت «اینجا اصفهانه، کسی بلد نیس ماهی چیه، چرا از پایین ماهی درمیاری» گفتم «ماهیا بالا گندیدس و ماهیا تازه زیرَن. فردا میخوام جوابگوی خدا باشم.» همون خانم مشتریِ اصفهانی به فروشنده گفت «ببین این بچهی آبادانه انسانیت داره، اما تو یعنی همشهری ما هستی» بخدا قسم اشکم دراومد از این حرف صاحب مغازه که میگفت اینجا اصفهانه و بلد نیستن ماهی چیه و انتظار داشت که من ماهی گندیده به مشتری بدم. اما من بهش گفتم «من که بلدم، من داخل شکم ماهی بزرگ شدم، خدا خوشش نمیاد»، اما اخراجم کرد.
نوروز در اصفهان میمانی؟
در اصفهان به چهکاری مشغول شدی؟
– اصفهانیها اهل سنت هستند، همیشه به سنت قدیمی پابرجا هستند. دلهاشون پاکه و دوست دارن همیشه دلهاشون خوش باشه. اصفهانیها خیلی شیرینن و برخورد خیلی قشنگی هم با من دارند. اصفهان خیلی قشنگه. من خیلی جاهای اصفهان را رفتم، دورتادور کلیسای وانک را هم رفتم، چهلستون رفتم، میدان نقش جهان و بازار قیصریه را خیلی دوست دارم.
– فولادشهر. یک روز میدون نقشجهان بودم و اونجا با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم. همسرم اهل اشترجان اصفهان است و الآن فولادشهر مینشینیم.
– دو پسر دارم یکی ۲۰ ساله یکی هم ۱۸ ساله
کجا؟
– شوریده اصلی آبادان برای سرخکردنی خوبه، اما به دستپخت هم بستگی داره، ممکنه یک املت بپزی و مزهاش بعد از ۱۰۰ سال زیر زبونت بمونه. ممکنه ماهی زبیده کیلو دو و خوردهای میخری و اگه بلد نباشی بدترین غذا میشه، ولی نون و پیاز میشه بهترین.
همون روزی که سوار اتوبوس شدم که به اصفهان بیام، در اتوبوس با یک نفر آشنا شدم و همسفر شدیم و شب که به اصفهان رسیدیم مهمانشان شدم. داییِ این فرد به من گفت «کارِت چیه؟» گفتم من بلدم آشپزی کنم. فردای اونروز من را به سمت رستوران جارچیباشی برد و به آنها گفت «این نزدیکتر از خانوادهام به منه» آنها هم گفتند «خلاص، رستوران دست خودت» بهاینترتیب افتادم به آشپزی، برنج را یکجوری دم میکردم که تهدیگش هم نمیماند. دو سال و خوردهای آنجا کار میکردم. یک خونه سمت زینبیه کرایه کردم و دوچرخه داشتم و میرفتم و میآمدم. گاهی جشن هم داشتند و یک روز صاحب رستوران به من گفت «بیشترِ شما آبادانیها خوانندگیتون خیلی خوبه و شاد هستید» گفتم «بله» گفت «میخوام اَزَت تست بگیرم» گفتم «باشه رو چشمم» بعد یک آهنگ برایش خوندم و او هم گفت «دیگه نمیخواد بری آشپزی» گفتم هرچی شما بگید. بهاینترتیب شغلم شد خوانندگی. توریست میاومد، شهرستانی میاومد، غوغا بود.
با تجربههایی که به دست آوردی، چه حرفی با مردم داری؟
– ماهی حسون، حسون یک نوع ماهی شوریده محلیه که تیغ داره و خوارک خوزستانیاس، ولی شما اصفهانیا ماهی بدون تیغ دوست دارید. من را هم «حسون» صدا میزنند، لقبم ماهیه.
کدام شهرهای ایران را رفتی؟
چرا؟
در این مدت که در اصفهان هستی، به نظر شما مردم اصفهان چطور انسانهایی هستند؟
– حسن جابری هستم. ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ در آبادان متولد شدم، ولی سال ۵۶ که برای من شناسنامه گرفتند سه چهار سالی میشد که من به دنیا آمده بودم، درواقع من سال ۵۲ متولدشدهام و ایستگاه ۷ شرکت نفتیها زندگی میکردیم. یادش به خیر، شبهایی که تا نصف شب مینشستیم و گپ میزدیم و ضرب و تیمپو میزدیم، اصلاً احساس نمیکردم که یک روز بزرگ شویم و زن و زندگی و بچه داشته باشیم!
شما لهجه داری. عربِ آبادان هستید؟
– از آبادان، البته بعد که به اصفهان اومدم یکجایی را پیدا کردم و کفش قیصری را از اونجا میخرم.
– قبلاً بازاری بودم، در آبادان ماهیگیر و ماهیفروش بودم. باید بگویم در شکم ماهی بزرگ شدم، طوری که اگر سه چهارتا ماهی به من نشان دهند میدانم کدام نر و کدام ماده است.
قیصر را خیلی دوست داری؟
چه خوراکهایی درست میکنی؟
– وقتی در آبادان ماهیفروش بودم. یک روز یک خانم آمد و قیمت ماهی حلوای اصل آبادانی را پرسید و گفت «ماهی چنده؟» آن زمان چهار و پونصد بود و قیمتش را به او گفتم، اما اعصابش داغون شد و یکمرتبه یک سیلی توی صورتم خواباند. من خیلی صبر دارم، خیلی طاقت دارم و در جوابش خدا را شکر کردم. بعد گفت «الآن زنگ میزنم به مبارزه با گرانفروشی که بیایند تو را جمع کنند.» حتی دوتا خانم که من را میشناختند و ماهی میفروختند بلند شدند که این خانم را کتک بزنند، ولی من اجازه ندادم و گفتم او را خدا فرستاده. بعد آن خانم گفت «حلواها را برام بکش» گفتم «چشم» گفت «چشمت کور بشه» گفتم «هر چی شما بگید» توهین کرد. گفتم «هر چی شما بگید همونه» خلاصه ماهیها را براش کشیدم و پول را گرفتم و گفتم «ببخشید میخوام یک جوک آبادانی براتون بزنم» و براش زدم و بعد شروع کرد به خندیدن. سومین روز با شوهر و پدر و مادر و خواهر و دامادش اومدن، شوهرش معاون رئیس ملی حفاری اهوازه و عینکهاشو در آورد و گفت «آقا هرچی عشقت میکشه منو سیلی بزن» شوهرشو گرفتم ماچش کردم و گفتم «سیلیِ ما آبادانیها همینه.» بعد گفت «خانمم ۱۵ روز و ۱۵ شب بود که هیچ خوشی نداشت تا اینکه پریروز با ماهی و خنده وارد خونه شد و گفتیم باید ما را پیش اون دکتری بفرستی که تو رو درمون کرده» بعد گفت «آقا بیا پیشِ من کار کن، بعد از رئیس ملی حفاری حرف من حرفه، رسمیت میکنم، خونه و ماشین هم در اختیارت میذارم» اما من بهش گفتم «یه پرنده آزاد را بگیر داخل قفس بذار، زود میمیره. من هم به بازار عادت کردم و نمیتونم.»
آبادانیها معروفاند به لاف زدن، چرا؟
الآن کجا ساکن هستی؟
خداییش تا عمرم به اصفهان نیومده بودم، ولی شنیده بودم که اصفهان خوبه، مردمانش خوبن. من هم دنبال خوبی بودم.
پشیمون نیستی؟
کدوم ماهی برای سرخ کردن خوبه؟
الآن شغلتون چیه؟
چه شد به اصفهان آمدی؟
– بچه آخر بودم. سه خواهر داشتم و ۴ برادر که دو خواهرم فوت کردند.
– قیصر از همه لحاظ مرد و مردونگیه، نشستنِش، حرف زدنش، اصلاً طرز آب خوردنش هم غیرتی بود. به عشق قیصر میخرم، به عشق ناصر ملکمطیعی، به عشق بهمن مفید، به عشق بهروز وثوقی به عشق همشون.
– اول لپه را آب پز میکنید، بعد گوشت را خوب سرخ میکنید که پخته و آماده بشه. بامیه را هم داخلش تفت میدیم. سیب زمینی را را با لپه میکوبیم و میندازیم داخلش، رب گوجه را با پیازِ سرخکرده آماده میکنیم و میندازیم داخلش. ادویه آبادانی هم میریزیم تا قشنگ اوکی بشه. بعد هم آب جوش روش میریزیم و میزاریم تا قُل بخوره و تهنشین بشه. اینقدر خوشمزه میشه که حد نداره.
انتهای پیام
– اول به اهواز رفتم، اما مثل قبل نبود و سفر کردم به اصفهان.
اگه یک روز خداینکرده بخواهیم به ایران پشت کنیم انگار به خونوادمون پشت کردیم. شمال، جنوب، شرق و غرب، یک دایره است به اسم ایران و بعد از ایران هم، خونه ما یعنی خونوادمون هستند. خدا را التماس میکردیم شهرستانیها مهمانمون بشوند، رو تخم چشمهامون میذاشتیم و یه جوری با او رفتار میکردیم که اصلاً دوست نداشت برگرده. من نمیخوام تعریف نمیکنم اما تا میگم آبادانی هستم خداییش مردم عشقشون میکشه بایستن و با من حرف بزنند.
هر کدوم چی هستند؟
چرا کتک خوردی؟ در اصفهان یا آبادان؟
خودتون فرزند چندم خانواده بودید؟